وانیاوانیا، تا این لحظه: 10 سال و 7 ماه و 30 روز سن داره

وانیا یک هدیه از بهشت

چی شد تو شدی وانیا؟؟؟؟؟؟؟؟؟

                             من و بابایی کلی درگیر پیدا کردن اسم برا تو تربچه خانم بودیم از قرعه کشی گرفته تا نظر سنجی تا حذف دونه دونه اسم ها... اسم هایی که قرار بود برات بگذاریم تا اونجا که یادم میاد هستی بود...روناک بود..باران..دیبا..وانیا ..بالاخره من و بابایی وانیا رو انتخاب کردیم و تو شدی وانیا خانم چون یه اسم بین المللی هستش و تو فارسی هدیه باشکوه خدا و تو روسی و عبری آورنده اخبار خوب و تو عربی ملایم و آهسته معنی میده.روز نیمه شعبان بود و بابا حمید خان برا همه خانواده اسمتو اس ام اس کرد خدا...
24 آذر 1392

عکس اولین ساعت ورودم به دنیا

بابا حمید میگه اولین لحظه ای که تو رو دیده داشتی  زبونت رو دور دهنت میکشیدی.... همونطور که تو عکس هم پیداست دستکش هات رو یه ساعت هم تحمل نکردی..و هنوزم از لباس زیاد بیزاری شیطون بلای مامان از حالا حرف حرف خودشه.. ...
24 آذر 1392

روزی که دنیا خیلی قشنگ تر از همیشه شد

وانیا ی گلم...تو دو روز دیگه سومین ماه زندگی رو پشت سر میگذاری و من باورم نمیشه به این زودی سه ماه گذشت...     فندق جونم روز 5 شنبه ساعت 8 صبح تو بیمارستان بهمن با دستهای مهربون دکتر ماموریان چشمای قشنگتو به روی دنیا باز کردی..ما صبح ساعت 6 رفته بودیم و من زیاد استرس نداشتم رفتم تو و گفتم درد دارم همونطور که خانم دکتر ماموریان گفته بودند معاینه نکردند و گفتند لباسهاتو عوض کن و اماده شو در این لحظه من شوک شدم گفتم حالا.؟؟؟؟؟؟؟؟؟من خداحافظی نکردم که به زور اجازه دادند مامانم بیاد و دلم داشت کنده میشد بعد خداحافظی رفتم و منتظر تا خانم دکتر بیاد و اصلا استرس نداشتم که اومدن و من بیچاره رو گذاشتن رو تخت روان و با کلی شوخی و خنده ...
24 آذر 1392

این روزها..(سه ماهگی)

وانیای خوشگل ما سلام......... تو این دو سه هفته اخیر خیلی خیلی بامزه تر و شیرین تر شدی اونقدر که بابا تا میرسه خونه قبل از هر کار اول میاد کلی با فندق جونمون صحبت میکنه..و تو کلی لذت میبری و خیلی هم خودتو لوس میکنی..دو هفته پیش توی یه بعد از ظهر قشنگ برای اولین بار عروسکت رو با دو دستت گرفتی و حرکاتت خیلی نرمتر و هماهنگ تر شده..وقتی بیداری میخندی و حرف میزنی عاشق موزیک شاد هستی..و هر وقت گریه میکنی اگه برات برقصیم و آواز بخونیم شروع میکنی به خنده..و کلی دست و پا میزنی.. یک هفته هم میشه که همش از تو کریر به جلو خم میشی و میخوای از همه چی سر در بیاری..وقتی بینی قشنگت کیپ میشه و میخوام با پوار خالی کنم از عصبانیت میخوای مامان رو بکشی...و ا...
20 آذر 1392

وانیا در شهر کتاب

کوچولوی مامان بابا پنجشنبه 21 شهریور که فندق جون خونه ما 8 روزه بودی چون مامان باید بخیه هاش رو میکشید با مامان جون پروین و خاله شیوا و خاله بیتا اول رفتیم شهر کتاب مرکزی که وقتی تو توی دل من بودی هم من وبابایی زیاد میرفتیم..تا برای خانم دکتر یه هدیه بگیریم که موندگار باشه و همه با هم رفتیم اونجا کتاب رو خریدیم و بابا که رفت حساب کنه دیدیم همه پرسنل اونجا دور فرشته کوچولوی ما جمع شدند و مدیر شهر کتاب یه هدیه خیلی خوشگال به تو داد و گهت وانیا کوچکترین عضو خانواده شهر کتابه...............                 الهی دور این کوچولوی ناز و مهربون بگردم   ...
20 آذر 1392

کولیک و دل درد وانیا

جیگر مامان از 3 هفتگی عصرها حدود 6 گریه های شدید میکردی و گاهی تا 3 صبح طول میکشید البته چند بار تا 5 صبح و 8 صبح هم بود و من آقای پدر از گریه دختر جونمون دیوونه میشدیم  قطره کولیک هم خیلی اثر نداشت..بمیرم که دخترم چقدر درد میکشید. در جهت کم شدن دردهای کولیکی من لبنیات و حبوبات و میوه های نفاخ و خیلی چیزهای دیگه رو حذف کردم....اما جالبه که همزمان با سرماخودگیت این کولیک لعنتی بطرز معجزه آسایی تو دو ماهگیت ناپدید شد و ما تازه با خواب شبانه آشتی کردیم و ازهمه مهمتر دیگه میتونم لبنیات که عاشقشم رو بخورم...جالبه که چون قطره کولیک تمام شده بود بابا جونت سریع یکی دیگه خریده بود که خوشبختانه دیگه لازم نشد بازش کنیم و برات یادگاری نگه میدارم......
20 آذر 1392